۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

حکایت پادشاه یهودی

در حاشیه دو روز ماندنی خرداد: مطلبی از مسعود بهنود
داستان پادشاه یهودی و وزیر مکارش از مثنوی مولوی:
پادشاهی یهودی بوده که در زمان ظهور مسیحیت به دشمنی با پیروان مسیحی شروع به آزار و ایذا آن‌ها می‌کند و هر کجا از پیروان مسیحی می‌دیده می‌کشته تا این که وزیر زیرکی داشته و آن وزیر به او می‌گوید با کشتن کار درست نمی‌شود باید از درون آن‌ها را نابود کرد. تو من را شکنجه کن و با آثار شکنجه ببر پای چوبه‌ی دار که مثلا اعدامم کنی (البته به جرم گرویدن من به مسیحیت) و به شفاعت کسی مرا عفو کنی. بعد من که حالا سابقه سیاسی هم پیدا کرده‌ام حرفم پیش پیروان این طریق خریدار پیدا خواهد کرد و تویشان نفوذ خواهم کرد. بعد همین کار را می‌کند و آنقدر پیش می‌رود که به پیر و مراد پیروان مسیح تبدیل می‌شود. به نحوی که بعد از مرگش مردم زیادی سر قبرش جمع می‌شوند و عامه‌ی مردم به این نتیجه رسیده بودند که او از قدیسین است! خلاصه حیله‌ای هم که او می‌زند این است که به بزرگان یا معاونان خود به صورت تک تک جلسه‌ای می‌گذارد و می‌گوید که بعد از مرگ من تو جانشین من هستی و این هم حکم من به تو. به دست هر یک از معاون‌هایش یک حکم و یک آیینی را تلقین می‌کند. بعد هم می‌رود خودش را می‌کشد! عجیب است. کسی حاضر می‌شود خودش را بکشد تا ضربه‌ای به فرقه‌ی مخالفش بزند. با عقل زیاد جور در‌نمی‌آید. ولی مولوی این جور حکایت کرده است. خلاصه بعد از مرگ وزیر هر یک از بزرگان آن فرقه ادعای جانشینی را دارد و در یک دست حکم و در دست دیگر شمشیر به جان هم می‌افتند و هزاران نفر از همدیگر را می‌کشند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر