۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

از دستشون در رفته!

در حاشیه مطلب مجتبی واحدی: بادنجان ، آقا و کنترل جمعیت
دمت گرم آقای واحدی. پس از انقلاب فرهنگی و تغییراتی که در رأس کادر نظام پزشکی و دانشگاه ها رخ داد این مرندی سال 64 گفته بود کاری باید کرد دکترها به نان شب محتاج شوند. بعد آمد در کنار کنترل جمعیت، پذیرش رشته پزشکی دانشگاه را چند برابر کرد طوری که سالن تشریح دانشگاه تهران که حداکثر برای 5 نفر دانشجو گنجایش داشت در هر نوبت 30 تا 40 دانشجو را در آن می چپاندند و یک جسد آش و لاش شده را در اختیار آنها قرار می دادند تا تشریح یاد بگیرند. اساتید خبره را اخراج و بعضاً وادار به استعفا کردند. قانون داروهای ژنریک را گذاشتند تا همه شرکت های دارویی داروهای یکسان و همنام تولید کنند. و... نکته جالب این است که حال پس از گذشت سالها همه سیاست های فوق غلط از آب در آمده با این تفاوت که بیشتر کارهای امثال مرندی را همان موقع کارشناسان غلط می دانستند ولی کنترل جمعیت یک استثنای بزرگ است که به قول معروف از دستشان در رفته!

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

اندر حکایت صبر...

در حاشیه خاتمی از کدام « ما » سخن می گوید؟ مطلبی از مجتبی واحدی
پاسخ به پرسشهایتان سخت است. فقط می شود گفت این گزینه ای که خاتمی در پیش گرفته گزینه خیلی سخت و شاید سخت ترین گزینه باشد.
این لطیفه را پیش کش می کنم به سید خندان که واقعاً سمبل صبر است و پیشنهاد می کنم هر اتفاقی که برایش افتاد یادتان نرود هر حکومتی هم که آمد پیکره ای از ایشان به نشانه صبر و استقامتی که دارد در گوشه ای از شهر نصب شود.
اندر حکایت صبر...
آورده اند که شیخ به پاره ای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز در بیابان معتکف بشدندی. مریدان شوریده حال شدندی و از شیخ پرسیدندی که یا شیخ، راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشد؟ شیخ فرمود آری یک ساعت استفاده از اینترنت پر سرعت ایران
مریدان همی نعره ای کشیدندی و راه بیابان پیش گرفتندی...

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

خروسی که روش کم شد

در حاشیه ماشاله خان کجاست؟: مطلبی از مسعمد بهنود
خروسی که روش کم شد
ابوالفضل اردوخانی
یکی بود یکی نبود. توی مزرعه چند تا مرغ خالخالی غشنگ بودن، با یک خروس به اسم ماشاله خان. مرغ ها وقتی می خواستن تخم بذارن و حتی بعد از تخم گذاری قد قدی می کردند که حساب نداشت. ماشاله خان از سر و صدای مرغ ها در تمام روز درعذاب بود و زجر می بُرد، و فریاد می کشید بر سر مرغها؛ “یک تخم گذاشتن که این همه سر و صدا و داد و بیداد نداره، مگه تخم طلا می ذارین؟!” کاری نداریم به اینکه مرغ ها وقت و بی وقت قوقولی قوقوی ماشاله خان را می شنیدن و هیچی نمی گفتن!ماشاله خان از سر و صدای مرغ ها داشت دیوونه می شد. هرچی به مرغها می گفت ساکت باشین چاره شون نمی شد. خودتون را بذارین جای یک مرغ! تخم به اون بزرگی کردن درد داره! خوب، وقتی هم کسی درد داره، از درد فریاد می زنه. مرغ ها هم واسه همین، این قدر سر وصدا می کنن، نه برای تبلیغ تخمشون!ماشاله خان وقتی دید دیگه نمی تونه تحمل کنه، پیش خودش گفت: “دوراه دارم؛ بذارم و فرار کنم، یا اینکه وقتی سر و صدای مرغ ها بلند شد، بزنم تو سرشون. فرار کردن، یعنی دل کندن از این مرغهای قشنگ و مامانی؟! امکان نداره! خروس باید احمق باشه تا این کار رو بکنه. پس بهتره هر وقت مرغی قد قد کرد آنقدر بزنم تو سرش تا خفه شه. دو سه تاشون رو که بزنم، بقیه هم، حساب کار خودشون رو می کنن.” از اون به بعد هر وقت، مرغی موقع تخم گذاشتن، سر وصدا راه می نداخت، ماشاله خان آنقدر میزدش تا خفه شه. کاری نداریم به اینکه چند تا مرغ ها از تخم رفتن، چند تا هم مُردن! هر چی مرغ ها به ماشاله خان می گفتن: “تخم گذاشتن درد داره، ما نمی تونیم داد و بیداد نکنیم. اگه خروسی (مَردی!) تو هم یک دفعه تخم بذار تا ببینی ما چی می کشیم؟‍!” ماشاله خان نمی خواست قبول کنه و می گفت: “من خروسم (مَردم)
و غیرت دارم. کار خروس قوقولی قوقو کردن و مواظبت از مرغ هاس (ناموسش)، نه تخم گذاشتن!” خلاصه چه درد سرتون بدم! مرغ هایی که تخم می ذاشتن، تو دلشون قد قد می کردن و به ماشاله خان هم نفرین. خدای مرغها وقتی این وضع رو دید، دلش واسه مرغ ها سوخت. و وقتی ماشاله خان شب خواب بود یک تخم تو دلش گذاشت. ماشاله خان کله سحر که از خواب بیدار شد خواست قوقولی قوقو کنه، حس کرد دل درد داره. دور خودش چرخید ، قوقولی قوقوی خفه ای سر داد و به جای قوقولی قوقو، قد قد کرد. مرتب هم صداش بلند تر می شد. به طوریکه وقتی نزدیک ظهر موقع تخم گذاشتنش بود، صداش تا هفت تا مزرعه می رسید. وقتی هم تخم گذاشت، بی هوش شد. چند ساعت بعدش که به هوش اومد سرش رو انداخت پایین دیگه هم هیچ مرغی رو نزد. سر و صدای مرغ ها رو هم اگه می شنید صداش در نمی اومد. از همه مهم تر وقت بی وقت هم نمی خوند. غیرت و ناموسش رو هم فراموش کرد. خلاصه روش برای همیشه کم شد.

حال ما خوب است

در حاشیه اوضاع بحمدله خیلی خوب است: مطلبی از مسعود بهنود
حال ما خوب است- علی صالحی
سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن! 

روزه کله گنجشکی

در حاشیه جدایی از سیمین بعد از 36 سال: مطلبی از مسعود بهنود
بچه که بودیم روزه کله گنجشکی می گرفتیم. هر بار تلاش می کردیم مدت بیشتری گرسنگی و تشنگی بکشیم. هر قدر این مدت بیشتر می شد، هنگام شکستن روزه بیشتر کیف می کردیم. ولی هیچ لذتی بیشتر از روزه کامل گرفتن و افطار با بزرگترها نبود. حالا ولی نمی دانم چرا دیگر نه روزه گرفتن برایم لذت بخش است و نه شوقی مانده برای خیلی کارهای دیگر. خوب، این رأی دادن هم امروز برای خیلی ها که سر صندوق رفتند مثل روزه کله گنجشکی بود. برای ما شاید خیلی چیزها عوض شده و رنگ و بوی سابق را ندارند. خیلی ها هم با حساب و کتاب و انگیزه رفتند رأی دادند.اما بپذیریم که هنوز کسانی هستند که از همین قدر زندگی هم لذت می برند و راضی به " جدایی " نمی شوند! تعدادشان را نمی دانم ولی به آنان احترام می گذارم.
هر بار که تولد کودکی را می بینم یا بارش باران یا اتفاقات خوب دیگر، مرا امیدوار می کند که هنوز دریچه امید به روی بشر بسته نشده، رحمت خدا را سپاس می گویم. هر چند این روزها چنین لحظه هایی خیلی کم و کوتاهند ولی امروز در پس همه ناامیدی ها و تاریکی ها، می شد کورسوی امید را یافت. نه در صندوقها و نه در نام هایی که بر روی برگه ها نوشته می شد، بلکه در چشم همان معدود کسانی که روزه کله گنجشگی گرفته بودند.

آن ز دانش تهی

در حاشیه مذاکره با آمریکا: مطلبی از مسعود بهنود
همواره برخی نشانه ها که از دید بیشتر ما پنهان می مانند توسط چشمان تیز بین بعضی افراد انگشت شمار شکار می شوند. اگر در لحظات سرنوشت ساز چنین افرادی در اطراف سردمداران مملکتی باشند، امید نجات از بحرانها وجود دارد. یک نمونه آن سلسله صفویه است. دیانت شاه سلطان حسین باعث شد تا علمای شیعه از او حمایت کنند. طوری که در ابتدای سلطنتش فقیه نامی عالم تشیع محمد باقر مجلسی از او جانبداری کاملی به عمل آورد. مورخین ذکر می کنند که زمان تاجگذاری شاه سلطان حسین اجازه نداد که صوفیان طبق رسم معمول او را با شمشیر احاطه کنند و در عوض محمد باقر مجلسی را برای اینکار فراخواند. گسترش نقش علمای شیعه در بنیان سیاسی ایران پیش از شاه سلطان حسین، در زمان شاه سلیمان صفوی آغاز شده بود. ولی در دوره او بر شدت آن افزوده شد. محمد باقر مجلسی مردی دیندار بود و در برابر سایر ادیان و مذاهب مانند مسیحیان، یهودیان، صوفیان و سنی‌ها سختگیر و نابردبار بود. این رویه را نوه او میر محمد حسین مجلسی که از نزدیکان شاه بود نیز دنبال کرد و این امر در نهایت به درگیری‌های فرقه‌ای انجامید و سلسله صفویه را دچار ضعف شدیدی کرد.
البته سیاست آزار صوفیان پیشتر از آن توسط شاه عباس اول بخاطر سرکوب قزلباشها نهادینه شده بود و در زمان شاه سلطان حسین به اوج خود رسید. همه این عوامل باعث شد تا دوره شاه سلطان حسین برای تمامی فرق مذهبی دوره سختی باشد و این زمینه‌ساز شورشهای درونی شد و قویترین آن طوفان مناطق زمیندار قندهار بود که زمینه سقوط شاه سلطان حسین را فراهم کرد.
شاه سلطان حسین به‌قدری به امور کشور بی‌اعتنا بود که در پاسخ به هر چیزی که به او اطلاع می‌دادند و هر کاری که انجام می‌دادند فقط به گفتن «یخشی دور» (بسیار خوب است) بسنده می‌کرد چنانکه یکی از معاصران وی در اینباره سروده است:
آن ز دانش تهی، ز غفلت پر
 شاه سلطان حسین یخشی دور
منبع: ویکیپدیای فارسی

آن نگاه معنی دار

در حاشیه کابین 8 صدا می آید: مطلبی از مسعود بهنود
برخوردی که با آقای دیهیمی شده حس آشنایی در همه ما ایجاد می کند. در دوران دانشجویی به تبع روحیه سرکشی که داشتم به همه چیز معترض بودم و از عالم و آدم انتقاد می کردم. خانواده ام در شهرستان بودند و آخر هفته ها با قطار به دیدنشان میرفتم. گاهی شنبه ها غیبت می کردم. حاصل آن تذکرهای مکرر شفاهی و کتبی، بعضاً با درج در پرونده بود. در حالی که خیلی از دوستان وضعشان بدتر از من بود و بیشتر غیبت داشتند ولی دریغ از حتی یک گوشه و کنایه. کسی کاری به کارشان نداشت. روزی از استاد علت را جویا شدم. پاسخ استاد به من یک نگاه معنی دار بود. مسئله این است که بیشتر ما ایرانی ها یاد گرفته ایم چه جوری با استفاده از ترفندهای مختلف به قول معروف زیر آبی برویم. این هم محدود به بعد از انقلاب یا قبل از انقلاب نیست. کلاً تا وقتی این روحیه با ماست آقای دیهیمی و امثال ایشان چاره ای جز همراهی ندارند. من هم پس از آن نگاه معنی دار دیگر تذکری دریافت نکردم حالا اگر دلتان هوای کابین هشت کرده، خود دانید

تولرانس

در حاشیه دکتر مصدق الگوی تنظیمات اصلاح طلبی: مطلبی از مسعود بهنود
هنگامی که دستگاه ایمنی بدن انسان با یک عامل بیگانه روبرو می شود، سلولهای سفید به مقابله می پردازند. این نبرد با عوامل بیگانه باید در هنگام مناسب آغاز و در هنگام مناسب تمام شود تا بدن به تباهی نکشد. همچنین در میان سلولهای سفید، برخی بیگانه خوار هستند که بیشتر عوامل بیگانه را میخورند و نابود میکنند. برخی عوامل بیگانه راههایی برای پنهان شدن از چشم این بیگانه خوارها پیدا کرده اند. نمونه آن میکروبهای روده انسان هستند که همزیستی مسالمت آمیز آنها با انسان به نفع هر دو طرف است. این یکی از رازهای شگفت انگیز خلقت است که تولرانس یا تحمل ایمنی نام دارد.
به نظر می رسد مرز جنگ تمدنها و گفتگوی تمدنها نیز همین تولرانس است. اگر اصلاح طلبان یا روشنفکران یا هر دسته دیگری از افراد تأثیرگزار در سرنوشت یک جامعه بتوانند تولرانس جامعه را در هنگام بحرانها طوری بالا ببرند که در عین رفع بحران از فروپاشی جامعه نیز پیشگیری کنند، آنوقت می شود به ماندن آن تمدن امیدوار بود وگرنه سرنوشت آن تمدن محکوم به تباهی خواهد بود.

حکایت شیرزن موصلی

در حاشیه سفر دراز دختر کوچک فرمانفرما: مطلبی از مسعود بهنود
حکایت شیرزن موصلی از هفت اورنگ جامی:
بود مردانه‌زنی در موصل
سر جانش به حقیقت واصل
همچو خورشید، منث در نام
لیک در نور یقین، مرد تمام
رو به مهراب عبادت کرده
چاک در پردهٔ عادت کرده
نه ره خورد به خود داده نه خفت
خاطرش فرد ز همخوابی و جفت
مالداری ز بزرگان دیار
در بزرگی و نسب، پاک‌عیار
کس فرستاد به وی کای سره‌زن!
در ره صدق و صفا نادره‌فن!
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست
سر نخوت مکش از همسری‌ام
تن فروده به زنا شوهری‌ام
مهرت ای رابعهٔ مصر جمال
هر چه خواهی دهم از مال و منال
شیر زن عشوهٔ روبه نخرید
داد پیغام چون آن قصه شنید
که: «مرا گر به مثل بنده شوی،
همچو خاک‌ام به ره افکنده شوی،
همگی ملک شود مال توام،
دست در هم دهد آمال توام،
لیک ازینها چو غباری خیزد
وقت صافم به غبار آمیزد
حاش لله که به اینها نگرم
راه اقبال به اینها سپرم
پایهٔ فقر بود وایهٔ من
کی فتد بر دو جهان سایهٔ من؟
مهر هر سفله کجا گیرم خوی
سوی هر قبله کجا آرم روی؟»

حکایت پادشاه یهودی

در حاشیه دو روز ماندنی خرداد: مطلبی از مسعود بهنود
داستان پادشاه یهودی و وزیر مکارش از مثنوی مولوی:
پادشاهی یهودی بوده که در زمان ظهور مسیحیت به دشمنی با پیروان مسیحی شروع به آزار و ایذا آن‌ها می‌کند و هر کجا از پیروان مسیحی می‌دیده می‌کشته تا این که وزیر زیرکی داشته و آن وزیر به او می‌گوید با کشتن کار درست نمی‌شود باید از درون آن‌ها را نابود کرد. تو من را شکنجه کن و با آثار شکنجه ببر پای چوبه‌ی دار که مثلا اعدامم کنی (البته به جرم گرویدن من به مسیحیت) و به شفاعت کسی مرا عفو کنی. بعد من که حالا سابقه سیاسی هم پیدا کرده‌ام حرفم پیش پیروان این طریق خریدار پیدا خواهد کرد و تویشان نفوذ خواهم کرد. بعد همین کار را می‌کند و آنقدر پیش می‌رود که به پیر و مراد پیروان مسیح تبدیل می‌شود. به نحوی که بعد از مرگش مردم زیادی سر قبرش جمع می‌شوند و عامه‌ی مردم به این نتیجه رسیده بودند که او از قدیسین است! خلاصه حیله‌ای هم که او می‌زند این است که به بزرگان یا معاونان خود به صورت تک تک جلسه‌ای می‌گذارد و می‌گوید که بعد از مرگ من تو جانشین من هستی و این هم حکم من به تو. به دست هر یک از معاون‌هایش یک حکم و یک آیینی را تلقین می‌کند. بعد هم می‌رود خودش را می‌کشد! عجیب است. کسی حاضر می‌شود خودش را بکشد تا ضربه‌ای به فرقه‌ی مخالفش بزند. با عقل زیاد جور در‌نمی‌آید. ولی مولوی این جور حکایت کرده است. خلاصه بعد از مرگ وزیر هر یک از بزرگان آن فرقه ادعای جانشینی را دارد و در یک دست حکم و در دست دیگر شمشیر به جان هم می‌افتند و هزاران نفر از همدیگر را می‌کشند.

امیرکبیر

در حاشیه دعوت برای دخالت نظامی: مطلبی از مسعود بهنود


همواره روشنفکران و صاحبنطران باید به دور از تعصب و رنگ و لعاب های سیاسی، نظرات خود را به صورت شفاف بیان کنند و کاری به قضاوت مردم و دیگران نداشته باشند. وگرنه نتیجه همان خواهد شد که چندین بار به سر ما آمده است. مگر در سال 57 دخالت بیگانه وجود داشت که این بلا به سرمان آمد؟ چرا آنانکه ادعای روشنفکری دارند در چنین مواقعی جوری عمل می کنند که مردم بدشان نیاید؟ اگر این گونه بود که مردم خودشان رمال و دعانویس به اندازه دارند و نیاز به مایه کوبی ندارند. ضرورت برخورد علمی و شفاف و به دور از تعصب و پیش داوری این است که بیاییم و بدون تفاوت قایل شدن بین دوست و دشمن و بیگانه و همسایه و ... تصمیم بگیریم. آن چیزی که حق است بدون تعارف بگوییم وگرنه نتیجه تعارف این است که دیگران بیایند و آن کار دیگر بکنند!
امیر کبیر ( 1186-1230 ه.ش ) در قرن نوزدهم میلادی زیست و در همین قرن هم کشته شد. داستانی از وی نقل شده که:
«...اما چند روز پس از آغاز آبله كوبی به امیر كبیر خبردادند كه مردم از روی ناآگاهی نمی خواهند واكسن بزنند. به ویژه كه چند تن از فالگیرها و دعانویس ها در شهر شایعه كرده بودند كه واكسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان می شود هنگامی كه خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته اند، امیر بیدرنگ فرمان داد هر كسی كه حاضر نشود آبله بكوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد.

او تصور می كرد كه با این فرمان همه مردم آبله می كوبند. اما نفوذ سخن دعانویس ها و نادانی مردم بیش از آن بود كه فرمان امیر را بپذیرند. شماری كه پول كافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله كوبی سرباز زدند.

شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان می شدند یا از شهر بیرون می رفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند كه در همه ی شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سیصد و سی نفر آبله كوبیده اند.

در همان روز، پاره دوزی را كه فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد كودك نگریست و آنگاه گفت: ما كه برای نجات بچه هایتان آبله كوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند كه اگر بچه را آبله بكوبیم جن زده می شود.

امیر فریاد كشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینكه فرزندت را از دست داده ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور كنید كه هیچ ندارم. امیركبیر دست در جیب خود كرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حكم برنمی گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند كه فرزند او نیز از آبله مرده بود.

این بار امیركبیر دیگر نتوانست تحمل كند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن كرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در كمتر زمانی امیركبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند كه دو كودك شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده اند.

میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می كردم كه میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است كه او این چنین های های می گرید. سپس، به امیر نزدیك شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه ی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.

امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان كه میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشكهایش را پاك كرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی كه ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نكوبیده اند امیر با صدای رسا گفت:
« مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و كوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و كتابخانه ایجاد كنیم، دعانویس ها بساطشان را جمع می كنند. تمام ایرانیها اولاد حقیقی من هستند و من از این می گریم كه چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند كه در اثر نكوبیدن آبله بمیرند.»
 
در پاسخ به خانم مرادی نوشتم:
با نظر خانم مرادی موافق نیستم ولی به اینکه حداقل با خودشان روراست هستند احترام می گذارم. نکته ای هست که باریک تر از مو ولی تفاوت بین خوب یا بد است. آن هم پیش داوری است. آقای بهنود به آن اشاره کرده اند. این که از دیدگاه سیاسی، تاریخی یا جامعه شناختی چه عواملی وجود دارد که ایرانیان را از همسایگان و هم کیشان خود متمایز می کند؟
این یک پیش داوری است که بگوییم مردم ایران به هزار و یک دلیل مخالف دخالت نظامی هستند. روش علمی به ما می گوید باید یک نظرسنجی درست انجام شود تا معلوم شود مردم ایران چه می خواهند و چه نمی خواهند. مطمئن باشید همان امیرکبیر یا ستارخان که پرچم بیگانه را کنار می زدند، در مورد استفاده از تکنولوژی های غربی تردیدی به خود راه ندادند. در حالیکه از پدرانمان شنیده ایم که بعضی از بزرگان ما از مظاهر تمدن دوری می جستند و مثلاً سوار شدن به دوچرخه یا استفاده از حمام بهداشتی را کاری ناپسند می شمردند.
منظورم این است که آقایانی که معتقدند ایرانی ها با دخالت نظامی مخالفند هیچ دلیل علمی برای ادعای خود ندارند و حتی بعضی متأسفانه روی حساب و کتاب نظر می دهند.
یا مثلاً همین آقایی که مدعی است نشانه های عقب ماندگی را می شناسد و حتی به کنه طبع آقای بهنود هم پی برده ولی به راحتی به نظرات دیگران توهین می کند. این همان نکته ای است که خواستم بگویم.
استادی داشتم در کانون زبان ( ایران - آمریکای سابق ) به نام آقای فرهانی که امیدوارم همیشه سلامت باشند. مثال خوبی از تعصب و پیش داوری برای ما میزدند. می گفتند یک نمایشگاه یا گالری نقاشی را تصور کنید که چند نفر جلوی یک تابلو جمع شده اند و یک نفر که ظاهر موجهی هم دارد درباره تابلو اظهار فضل میکند و به شدت معتقد است در ورای خطوط ساده آن اثر هنری، پیچیدگی هایی نهفته است. ناگفته پیداست که دیگران هم برای اینکه از قافله عقب نمانند گفته های او را تأیید می کنند . ولی ناگهان خود آقای نقاش سر و کله اش پیدا می شود و باقی ماجرا را خودتان حدس بزنید!
در پاسخ به ناشناس که نوشت: عجب فرمایش عجیبی است نوشته بولیش
...
نظر دادن بد نیست. من هم نظر خود را نوشته ام. اگر بد بود که این کار را نمی کردم. اتفاقاً این مجموعه از کامنت ها که درباره مطلب آقای بهنود در اینجا نوشته می شود خودش یک جور نطرسنجی است. ایده آل نیست ولی در بیابان کفش کهنه ای است و غنیمت است. فقط باید توجه شود همه این نظرات و کامنت ها همین نظرات و کامنت ها هستند و نه بیشتر. تا وقتی که همین باشد هیچ ایرادی بر آنها وارد نیست. مشکل وقتی شروع می شود که از جیب ملت مایه بگذاریم. مثلاً بگوییم پیش بینی می شود مردم ایران در شرایط فعلی با دخالت بیگانه مخالف باشند. به چه دلیل؟ به این دلیل که امیرکبیر یا ستارخان از پرچم بیگانه خوشش نمی آمد یا چندین سال پیش، شاه ایران پاسپورت صدر اعظم خود را باطل کرده است؟
البته استفاده از تجربیات و نظرات بزرگان و صاحبنظران در روش علمی ارزشمند است ولی از نظر درجه بندی در سیستم های نوین جامعه شناسی و در مقایسه با نظرسنجی هایی که امروزه اساس و بنیان جوامع پیشرفته را تشکیل می دهند، جایگاه بسیار پایینی دارد.
...
در هریک از موارد یک تا پنج یکی از گزینه های الف تا دال را انتخاب کنید:
دخالت نظامی خارجی به شکل:
1) بمباران بیت رهبری
2) بمباران مراکز هسته ای مانند پارچین
3) بمباران نهاد ریاست جمهوری
4) بمباران حوزه علمیه قم
5) بمباران مراکز نظامی سپاه پاسداران
الف- کاملاً موافقم
ب- این برایم مثل یک رؤیاست
ج- هر پنج تا رو با هم بزنند خیلی بهتره
د- کاملاً مخالفم

در پاسخ به خانم مرادی که نوشت: خواهش کنم به همان سوال اول پاسخ دهید
...
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
امیدوارم خانم مرادی این مطلب را بخوانند چون خواسته اند به پرسش اول ایشان پاسخ داده شود. پرسش اول ایشان این بود که آیا وضع عراق و افغانستان از ایران بدتر است؟
البته پاسخ این پرسش را می توان در لابلای همین کامنت ها هم یافت. تا وقتی که ما بخواهیم با تکیه بر پیش داوری ها و تعصبات نظر بدهیم نمی شود گفت وضع خوبی داریم. ملتی وضعش خوب است که بتواند بدون اینکه تحت فشار عقیدتی و سیاسی یا غیرت و چه می دانم چیزهای دیگری که امروزه شکل تابو taboo
به خود گرفته اند نظر خود را بگوید.
اگر مردم در افغانستان و یا عراق امروز بتوانند به راحتی و بدون ترس از یکدیگر و یا ترس از دولت یا علل دیگر نظر خود را بگویند حتماً وضعشان از مردم ایران بهتر است چون در ایران نه الان که سالها و شاید ده ها و صدها سال است که این درد کهنه به بدنه این جامعه پیچیده است. چیزی که من می خواستم بگویم اشاره به همین درد کهنه داشت. مثال آقای فرهانی در کانون زبان را به خاطر دارید؟ باید این درد را شناخت و به درمان آن پرداخت. اگر من وشما بیاییم و برای خود تابو هایی بتراشیم که مثلاً ایرانی با غیرت است و با حمله نظامی مخالف است. یا برعکس، ایرانی متمدن است و تمدن غرب را با آغوش باز می پذیرد. یا حتی همین نظرسنجی و مشخص شدن نظر اکثریت اگر کسی جرأت مخالفت با اکثریت را نداشته باشد. اتفاق جدیدی نیافتاده است. حسن رفته حسین آمده. شاه رفته امام آمده. چه می دانم امام رفته یک کرزای ایرانی آمده. اما مشکل سر جایش مانده است.

در پاسخ به خانم مرادی که نوشت: واگر این امر از طریق یک کرزای ایرانی محقق میشود بهتر نیست تعصب به خرج ندهیم وبدنبال ایده ال نباشیم واز حد اقل امکانات که قابل بهره برداریست استفاده کنیم باشد تا پله پله این تابوها را بشکنیم
....
تحلیل رفتار متقابل ( transactional analysis یا TA ) یک تئوری روان‌شناسی است که اولین بار توسط دکتر اریک برن در سال 1950 میلادی ارایه گردید و به لحاظ کاربرد آن در حل مشکلات احساسی و رفتاری، مورد قبول جامعه روان‌شناسی قرار گرفته و تدریجاً در زمینه‌های مشاوره، روان‌کاوی، گروه درمانی، مدیریت، جامعه‌شناسی، توسعه سازمانی و آموزش، نظریه‌های جدیدی ارایه نموده و گسترش پیدا کرده است. کتاب بازی‌ها ( اریک برن- 1964 ) در اوایل دهه شصت موفقیت قابل ملاحظه‌ای به دست آورد.
تحلیل رفتار یک مکتب علمی کاربردی می‌باشد که در آن از به کار بردن مفاهیم پیچیده اجتناب شده است و نظریات آن به صورتی مطرح شده‌اند که به راحتی می‌توان آنها را مشاهده و تجربه نمود.
تحلیل‌گران رفتار متقابل می‌گویند‌: «هرکس د‌ر واقع سه نفر است». منظور تحلیل‌گران رفتار متقابل، این است که مرد‌م به سه شیوه می‌توانند‌ عمل کنند‌، به شیوه والد‌، به شیوه بالغ و به شیوه کود‌ک. این سه شیوه رفتار ساختار رفتاری فرد‌ را تشکیل می‌د‌هند‌.
▪ والد‌: مجموعه‌ای از عقاید‌ ضبط شد‌ه و پیشد‌اوری‌هاست. کسی که د‌ر حالت والد‌ به سر می‌برد‌. مثل پد‌ر و ماد‌رش یا اطرافیانش مسائل را می‌بیند‌ و مثل آنها احساس و رفتار می‌کند‌. قسمتی از رفتارها، افکار و احساسات انسان که به دلیل تقلید نا خودآگاه از کارهایی که پدر و مادر انجام می دادند و یا برداشت ما از رفتار آنها است.والد از دو قسمت والد کنترل کننده(مثبت و منفی) و والدحمایتگر مهربان(مثبت و منفی) تشکیل شده است.
▪ بالغ: کامپیوتر انسان است و بر مبنای اطلاعاتی که د‌ر خود‌ اند‌وخته است، عمل می‌کند‌ و طبق برنامه منطقی خویش، محاسبات را انجام می‌د‌هد‌. بالغ، عاری از هیجان است و کاملاً منطقی است. قسمتی از رفتار ها که بصورت مکانی و زمانی است را شامل میشود. مثلا اگر ما در حال رانندگی قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت میکنیم یعنی شرایط زمان و مکان را دریافت و بر اساس آن تصمیم به درست رانندگی کردن گرفته ایم. و یا همان افکار و احساسات انسان است که شبیه پردازش کامپیوتری است و پاسخ ما به اتفاقات حال حاضر است. تقویت بالغ یکی از اهداف تحلیل رفتار متقابل است.
▪ کود‌ک: قسمتی از رفتار ها، افکار و احساسات انسان است که تکرار دوران کودکی است. مثلا کسی که نتیجه خوبی در کارش می گیرد با یک لبخند درخشان پاسخ می دهد.
رفتارهای متقابل به تبادل رفتارها بین انسان‌ها گفته می شود. تحلیل گران رفتارهای متقابل این توانایی را دارند که تشخیص دهند که انسان با کدام حالت رفتار می‌کند و رفتارهای بعدی او را پیش بینی می کنند و در نهایت با مداخله باعث بهبود کیفیت و موثر تر شدن ارتباط شوند.
"من خوبم تو خوبی" ( توماس آنتونی هاریس- 1969 ) شاید معروفترین عبارتی است که هدف تحلیل رفتار متقابل را نشان میدهد: جایگاهی به وجود بیاید تا ارزش تک تک انسان‌ها شناخته شود. تحلیل رفتار متقابل انسان‌ها را اساسا خوب به حساب می آورد و قابل تغییر و رشد و رفتار سالم.
اریک برن یک سری الگوهای رفتار اجتماعی نا سالم را به عنوان بازی تعریف می کند. این رفتارهای تکرار شونده و منحرف اصولا برای به دست آوردن نوازش هستند اما در عوض احساسات منفی را تقویت میکنند و مانند ماسک جلوی بروز مستقیم احساسات و افکار را می گیرند.اریک برن برای این بازی‌ها اسم‌های آشنایی انتخاب کرده.
اریک برن مشاهده کرد که انسان‌ها به نوازش (واحد شناخت بین فردی) برای زنده ماندن و رشد کردن نیاز دارند. شناخت چگونگی رد و بدل نوازش‌های مثبت و منفی بین انسان‌ها از قوی‌ترین زمینه های کار در تحلیل رفتار متقابل است.
نوازش غیابی به مجموعه نوازشهايي گفته ميشود كه شخص نوازش دهنده خود حضور نداشته باشد مثل نامه - ايميل - فرستادن كادو با پست - ياداشت گذاشتن و... قابل ذكر است كه نوازش غيابي از بهره نوازشي بالايي برخوردار است و تقريبا از تمامي فيلترهاي نوازشي به راحتي عبور ميكند . اریک برن میگوید رفتارهای نا سالم نتیجه تصمیمات محدود کننده‌ای است که از پیش گرفته شده اند. این تصمیمات در چیزی که برن آن را پیش نویس ( نقشه از قبل طراحی شده ) می نامد به اوج میرسند. روابط هنگامی ناکام می ماند که طرفین با پیش نویس های متفاوتی ارتباط را شروع می کنند. عوض کردن پیش نویس، هدف روان درمانی مبتنی بر نظریه تحلیل رفتار متقابل است.

ساسانیان چرا منقرض شدند؟

در حاشیه مطلب مسعود بهنود: هدف اصلی از تحریم ها
مطلبی از جلال متینی مربوط به وقایع دوران ساسانی خواندم( یکی داستان است پر آب چشم ) که با دوران فعلی همخوانی بسیاری دارد فقط کمی طولانی است .اگر لینک کار نکرد به پایگاه مجلات تخصصی
www.noormags.com
مراجعه شود.لینک مطلب:
http://www.noormags.com/view/fa/articlepage/370618?sta=%u06cc%u06a9%u06cc+%u062f%u0627%u0633%u062a%u0627%u0646+%u0627%u0633%u062a+%u067e%u0631+%u0622%u0628+%u0686%u0634%u0645
2-دولت ساسانی در زمان ظهور اسلام در جزیرة العرب
اردشیر بابکان در سال 224 میلادی سلسله‌ای را در ایران بنیان نهاد که بیش از چهار قرن به‌عنوان یکی از دو قدرت درجهء اول آن روزگار شناخته شده است.دولت‌ ساسانی که بارها با دشمنان نیرومند و از جمله رومیان پنجه درافکنده و از بوتهء امتحان‌ پیروز برآمده بود،در سال 653 پس از بیست سال مقاومت،سرانجام در برابر حمله‌های‌ پی‌درپی اعراب نو مسلمان به کلّی از پای درآمد.علت پیروزی اعراب را نه در قدرت‌ نظامی و کاردانی آنان باید جست و نه تنها در ایمان شدید دینی آنان.درست است که‌ آنان به آیینی نو گرویده بودند و به مانند همهء نو مذهبان در اجرای فرمانهای رهبران خود به جان می‌کوشیدند.به‌خصوص که می‌دانستند اگر در جنگها زنده بمانند با دست پر و غنائمی فراوان به‌زادگاه خود باز می‌گردند،و اگر کشته شوند به‌عنوان شهید به بهشتی‌ که به آنان وعده داده شده است خواهند رفت.ولی از یاد نبریم که همین اعراب مسلمان‌ با همان روحیه‌ای که اشاره کردیم وقتی به سراغ امپراطوری روم رفتند،با آن‌که به فتح‌ سرزمینهایی قابل‌ملاحظه در قلمرو روم نائل آمدند،ولی تاریخ به ما می‌گوید با آن‌که‌ مهاجمان به قصد قلع و قمع مسیحیان و محو مسیحیت به شام لشکرکشی کردند،رومیان با از دست دادن بخشی عظیم از سرزمینهای خود،باز بر سر پای خود ایستادند و پایتخت و سرزمین اصلی خود را از دسترس عربها دور نگهداشتند و به مرور زمان شاهد سقوط خلفای اموی و عباسی تا نمیهء قرن هفتم هجری بودند و سپس در جنگهای صلیبی نیز با مسلمانان دست و پنجه نرم کردند و در نتیجهء آیین مسیحیت به‌دست فراموشی سپرده نشد. بدین سبب علت سقوط ایران را در برابر حمله‌های اعراب در نابسامانی داخلی دولت‌ ساسانی و بیخردی و ندانم کاریهای چند تن از پادشاهان این سلسله باید جست(م.، 308-309).
گمان من آن است که اگر فی المثل بهرام چوبینه یا شهربراز8سرداران نامدار ایرانی در عصر هرمزد و خسرو پرویز که بی‌سبب مورد بیمهری و تحقیر این دو پادشاه‌ قرار گرفتند،و هریک مدتی بسیار کوتاه نیز بر تخت سلطنت نشستند(م.،323-327، 392-393)،با کشتن خسرو پرویز،طومار دولت ساسانی را که اینک دوران پیری و
کهولت نزدیکی به مرگ خود را طی می‌کرد،در می‌نوردیدند و خود زمام امور کشور را به‌دست می‌گرفتند و سلسله‌ای نو با خونی تازه بنیان می‌نهادند،نارضاییها را از بین‌ می‌بردند،خاندانهای کهن و اسواران را که مورد بی‌حرمتی قرار گرفته بودند ارج‌ می‌نهادند،قلمرو ایران را در جنوب و عربستان به‌مانند دوره‌های پیش و عهد انوشروان‌ تقویت می‌کردند و قبایل عرب را همچنان در زیر بال خود قرار می‌دادند،به یقیین تازیان‌ نومسلمان در عهد ابو بکر و عمر این‌چنین بر امپراطوری بی در و پیکر و بی‌صاحب‌ ایران نمی‌توانستند تاخت که در هر سو از کشته پشته‌ها بسازند و خاک ایران را به توبره‌ بکشند.گرچه خسرو پرویز سرانجام به جرم خطاهای متعدد،به‌گونه‌ای محاکمه و کشته‌ شد،ولی مشکل اساسی-یعنی ادامهء سلطنت سلسلهء ناتوان ساسانی-همچنان بر جای‌ خود باقی بود تا هنگامی که نوبت پادشاهی به یزدگرد سوم رسید.اگر در آن شرایط، اعراب هم به ایران حمله نمی‌بردند،دولت ساسانی به‌هرحال ماندنی نبود،چه نشانه‌های‌ زوال از سیمایش هویدا بود و به همین علت هم بود که در برابر حملهء اعراب سقوط کرد.
چنان‌که گفتیم علت سقوط دولت ساسانی را در ضعف درونی آن دولت باید جست‌ (م.،312 به بعد)،زیرا سلسله‌ای که اردشیر بابکان براساس جمع بین«شهریاری»و «موبدی»پایه‌گذاری کرد و بدین طریق«شاهنشاهی»ایران را بنیان نهاد،چند قرن‌ ثباتی چشمگیر داشت به‌خصوص در دوران 48 سالهء پادشاهی انوشروان.اما پس از او، چون نوبت به پسرش هرمزد رسید و سپس خسرو پرویز به جای هرمزد بر تخت نشست، کارها از لونی دیگر شد.چه این دو پادشاه بودند که مقدمات زوال امپراطوری کهنسال‌ ایران را فراهم ساختند.
هرمزد برخلاف پدر به تحقیر خاندانهای کهن-که نقشی اساسی در ثبات دولت‌ ساسانی داشتند-پرداخت.برخی از افراد این خاندانها را یا زندانی ساخت و یا از مقام و منزلتشان کاست.توجه خود را از اسواران که از طبقات برگزیده و رکن اصلی‌ رزمندهء سپاه ایران بودند به سپاهیان عادی معطوف ساخت.کارهای بزرگ را به دست‌ فرومایگان سپرد.نتیجهء این کارها نابخردانه چیزی جز این نبود که اوضاع کشور روی‌ به نابسامانی نهاد و دشمنان از شرق و غرب و شمال ایران را در محاصره گرفتند.با آن‌ که بهرام چوبینه در جنگ با ترکان پیروزیهایی به‌دست آورد،ولی رفتار ابلهانهء هرمزد نسبت به وی موجب گردید که او از شاه آزرده خاطر شد و هرمزد را از پادشاهی خلع‌ کرد و خود مدتی کوتاه بر تخت نشست.ولی سرانجام از برابر خسرو پرویز گریخت‌ (م.،313-323).این حادثه نخستین ضربهء جانانه‌ای بود که بر دولت ساسانی وارد شد.
طغیان سرداری نامدار،از یکی از خاندانهای هفتگانهء کهن ایران،و خلع پادشاه و به جای‌ او بر تخت نشستن،از خاطر مردم زدوده نشده بود که بدرفتاری خسرو پرویز با سه تن از سرداران لایقش مزید بر علت گشت.این سه تن با آن‌که در جنگ با رومیان‌ پیروزیهایی به‌دست آورده بودند،وقتی هراکلیوس در سال 622 به ایران حمله برد و قلعهء دستگرد اقامتگاه شاه ایران را تصرف کرد و سیصد پرچمی را که ایرانیان در جنگهای‌ گذشته از آنان گرفته بودند،بازپس گرفت،شاه بی‌جهت به سرداران خود بدبین شد، بدین گمان که در وظیفهء خود قصور ورزیده‌اند(م.،342-348).خسرو پرویز نیز مانند پدرش با برکشیدن افراد بی‌اصل و نسب،و خوارشمردن خاندانهای سرشناس و دلسرد ساختن خدمتگزاران،بنیان دولت ساسانی را متزلزل‌تر ساخت(م.،389).عامل دیگری‌ که در بدبینی او نسبت به خدمتگزاران نقشی اساسی داشت،اعتقاد وی به گفتهء پیشگویان بود.پیشگویان از جمله به او گفته بودند که هلاک وی یا زوال پادشاهیش در جنوب کشور خواهد بود.به او نیز گفته بودند اقامت در تیسفون،پایتخت،برای او نامبارک است(م.،به‌ترتیب 381،348).دربارهء پیشگویی اول،به فرمانروایان ایرانی‌ «نیمروز»بدبین گردید و نعمان فرمانروای حیره را-که فرمانروایی آن منطقه از زمان‌ اردشیر بابکان در خاندان او تثبیت گردیده بود و همهء آنان از افراد مورد اعتماد دولت‌ ساسانی بودند-از کار برکنار ساخت بدین بهانه که مسیحی شده است و محتملا متمایل به رومیان(م.،371-373).در یمن فرمانروای ایرانی خرّ خسرو را که از خاندان وهرز بود،از کار برکنار کرد بدین بهانه که وی در یمن از مادری عرب‌زاده شده‌ بود و زبان عربی می‌دانست و شعر عربی را خوش می‌داشت(م.،387-388).از سوی‌ دیگر فرمان داد دست راست مردانشاه اسپهبد نیمروز را بی هر گناهی قطع کنند،و چون‌ از کردهء خود پشیمان شد و درصدد دلجویی وی برآمد،کسانی را نزد وی فرستاد تا بپرسند برای جبران آنچه انجام شده است چه تقاضایی دارد تا پادشاه آن را انجام دهد. مردانشاه نخست از کسانی که پیغام شاه را آورده بودند خواست تا نخست پادشاه سوگند بخورد که تقاضای او را عملی خواهد ساخت تا وی تقاضای خود را به عرض شاه برساند. خسرو پرویز سوگند خورد.آن‌گاه مردانشاه تقاضا کرد شاه او را بکشد تا وی از این ننگ‌ رهایی یابد.و خسرو پرویز نیز چنین کرد(م.،388-389).دیگر از علل بدبینی او این بود که اعراب بیابانگرد به کاروان شاهی که با کالاهای گرانقیمت بسیار از یمن‌ به ایران می‌آمد حمله بردند و به قتل و غارت کاروانیان پرداختند(م.،384-385). خلاصه آن‌که سیاست عربی دولت ساسانی که از روز اول براساس جلب همکاری و
اعتماد بر پایهء کمک و همراهی اعراب استوار بود در عصر خسرو پرویز جای خود را به‌ بدگمانی و بی‌اعتمادی و بدبینی داد.و نیز چون پیشگویان به او گفته بودند تیسفون‌ برای وی نامبارک است،شاهنشاه ساسانی بدین سبب از تیسفون به قلعهء دستگرد (معروف به دستگرد خسرو)نقل مکان کرد!
حاصل این بی‌تدبیریها که تاوان آن را مردم ایران در سالهای بعد و حتی در قرنهای بعد دادند،این بود که خسرو پرویز را از تخت شاهی به زیر کشیدند و به سیزده‌ فقره اتهام او را به قتل،یا به اصطلاح امروز-به اعدام محکوم کردند(م.،355-362). ولی با کشتن خسرو پرویز هم،آب رفته به‌جوی باز نیامد،چه شیرازهء دولت ساسانی چنان‌ از هم گسیخته شده بود که پادشاهان ناتوان بعدی آن سلسله هم که هریک چند صباحی‌ زمام امور را در دست گرفتند کاری از پیش نتوانستند برد.آثار این ضعف حکومت‌ نخست در مرزهای غربی کشور نمایان گردید.در این زمان هنوز سروکار ایرانیان با اعراب مسلمان نبود.اعراب نامسلمان در هر فرصتی که به‌دست می‌آوردند به تاخت‌وتاز می‌پرداختند.چنان‌که بازار سالانهء بغداد-در جوار تیسفون پایتخت امپراطوری ساسانی‌ -را غارت کردند.دستور مثنی فرمانده این غارتگران به یارانش این بود که فقط زر و سیم و آن مقدار از کالاهای گرانبها را که توان بردن آنها را دارید با خود بیاورید.دولت‌ ساسانی تا آن مرحله دچار ضعف شده بود که کسی را حتی به تعقیب این غارتگران و دزدان نفرستاد.نوشته‌اند مثنی پس از این موفقیت به سراغ ابو بکر رفت و نابسامانی‌ اوضاع را برای او ذکر کرد(م.،394-397).پس از مدتی حیره مرکز فرماندهی همهء پادگانهای مرزی ایران در حاشیهء صحرا،و ابله مهمترین بندر نظامی و بازرگانی ایران‌ در دهانهء خلیج‌فارس«حتی پیش از شروع جنگهای اصلی ایرانیان و اعراب،بی‌هیچ‌ دشواری به تصرف مهاجمان درآمد»(م.،397-400).در پایتخت نیز تفرقه و دودستگی‌ شدید بود.سرانجام به پادشاهی یزدگرد رضایت داده شد،ولی پس از مدتی معلوم‌ گردید که مرد،تاب رویارویی با حوادث بزرگ را ندارد.چه در جنگ با اعراب،با استبداد رأی راهنمایی رستم را نادیده گرفت و خود موجب شکست ایران گردید(م.،403-407).
موضوعهایی که به آنها اشاره گردید،اهمّ مسایلی بود که موجب چیرگی تازیان بر ایران و ویرانی این کشور گردید.اما بی‌تردید همچنان‌که گفتیم اگر به جای هرمزد و خسرو پرویز،دولتی جوان و نیرومند جانشین دولت فرسودهء ساسانی شده بود،آن دولت‌ می‌توانست حمله‌های اعراب را-حداقل به مانند امپراطوری روم-خنثی سازد و بر سر
پای خود بایستد.بدیهی‌ست در چنان شرایطی گروهی از ایرانیان پس از آگاهی زا محاسن دین اسلام به مرور زمان و به طوع و رغبت به اسلام روی می‌آوردند و با آغوش باز آن را می‌پذیرفتند،همان‌طوری که پیش از این تاریخ نیز گروهی از ایرانیان زردشتی، خود داوطلبانه به مانی و مزدک گرویده بودند.

نصراله جان صبر کن! صبر!

در حاشیه مطلب مسعود بهنود با عنوان " شرافت انسانی" درباره حمید سمندریان
مطلب زیر رااز نصراله قادری ( صحنه - تیر84 ) خواندم حیفم آمد به اشتراک نگذارم:
عشق است که جان عاشقان زنده از اوست
نوری است که آفتاب تابنده از اوست
هر چیز که در غیب و شهادت یابی
موجود بود ز عشق و پاینده از اوست
برای غریبی چون من عشق مترادف است با تئاتر و سمندریان ذات تئاتر است. مهرش، خشمش، غضبش، محبتش و همه آنچه در اوست زیباست.
برای تنهایی چون من زیبایی مترادف است با تئاتر و سمندریان ذات تئاتر است.
تلخی بسیار چشیده، سختی بسیار دیده، غربت را با همه وجودش حس کرده و ناملایمتی های بزرگ را تاب آورده است.او استاد مسلم تئاتر است. پیر ماست. سالهاست که خاموش است. وقتی گفت: "گالیله" وصیت نامه من است، به جان گریستم. این اوج تنهایی یک مرد است که درد به جان دارد. از مروت به دور است که نگذارند "گالیله" اجرا شود و گناهش را به گردن او بیاندازند.این ناسپاسی است. از یاد نبریم که سمندریان استاد همه ما بوده است، هست و خواهد بود. حیف است که پیر ما ساکت باشد. معلم ما بغض به گلو داشته باشد و مهربان ما از دور به نظاره صحنه بنشیند. تئاتر خانه سمندریان است و سمندریان صاحب خانه تئاتر است. سالها پیش که هنوز هوا ابری بود، به رسم شاگردی گفت و گوی مفصلی با استاد را در ویژه نامه سوره آوردم. سالهایی که هیچ کس حرفی از او در صحنه مطبوعات نمی زد. دلم می خواست همراه پوسترش گفت و گوی مفصلی هم با او داشته باشیم. مثل همیشه درآمد که: نصراله جان صبر کن! صبر!
فهمیدم که چه می گوید. صبر می کنم و این اندک را به رسم شاگردی که اندکی از بزرگی اش را پاس داشته می آورم. تا آن روزگار! سمندریان، سمندریان است و زیباست و زیبایی دشوار است و ما دوستش داریم
امروز
فردا
همیشه

مریمو من نیستم

در حاشیه روزنویس مجتبی واحدی: خداحافظی با کروبی

گويند روزي پيرزني كه فقط ۵ سال از خدا كوچكتر بود دخترش به شدت مريض گشت.

طبيبي حاذق بر سر بيمار آوردند و طبيب آنها را جواب نمود.

پيرزن دست به دعا برداشت كه :خدايا من به قربان دخترم بروم. من حاضرم جانم را فدايش كنم جان من بستان و دخترم "مريمو" را شفا ده.

در همين هنگام چون در باز بودگاوي به داخل حياط آمد و چون گرسنه بود مستقيم طرف آشپزخانه رفت و سرش را در ديگ كرد و غذا خورد و ديگر ديگ از سرش بيرون نيامد.

گاو كه ديگر چشم نميديد به اين طرف و آن طرف ميدويد و داخل اتاق شد و به سمت پيرزن رفت.

پيرزن كه در حال دعا بود با ديدن گاو فكر كرد كه او همان عزراييل است ترسيدو گفت:

"به خدا مريمو آن است كه آنجا خوابيده است نه من"!!!!!!!
حالا حکایت جنابعالی و آقای کروبی است. بالاخره خواننده تکلیفش روشن نیست و نمی داند استعفا را باور کند یا تعارفات دیگر را؟! فکر نمیکنید در عالم سیاست باید شفاف تر باشیم تا مواضع ما منجر به سوءتفاهم نشود؟ چرا وقتی حساب خود را از آقای کروبی جدا می کنید باز با تعارف یکی هم به نعل می کوبید؟